عکس شیر موز

شیر موز

۲۳ آذر ۹۹
سلام من مریم هستم.قصه زندگی من دور نیست برای ده سال پیشه.تو یکی از شهرای کوچیک کشور بدنیا اومدم.تو یک خانواده چهار نفره.من بچه اول و تنها دختر خانواده بودم.پدرم کارمند بانک بود و مادرم خانه دار .زندگی خوب و آرومی داشتیم.پدر و مادرم هر دو تحصیل کرده بودند و آدمای بافکر!!! از لحاظ مالی همه چیز خوب بود و خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن و تو زندگی چیزی کم نداشتیم.هیچ کمبودی.....
رابطه من و مادرم بیش از رابطه مادر دختری بود،مامثل دوتا دوست باهم رفتار میکردیم.هر جا میشد باهم میرفتیم و بیشتر وقتمون باهم میگذشت.من عاشق مادرم بودم و همه زندگی من تو وجود اون و شبیهش بودن خلاصه شده بود.مادرم زن مستقل ،قوی وززن با اعتماد به نفس بالایی بود.بخاطر تحصیلاتش به همه کمک میکرد و همه ازش مشورت میخواستند.برادرم ازم پنج سال کوچکتر بود و به شدت به من و مامان وابسته.من هم مثل همه آدمهای اون شهر،کشور و دنیا یک زندگی معمولی داشتم، با بالا و پایین های خودش.راضی بودیم و حالمون کنار هم خوش بود.کسی نمیتونست این خانواده محکم و وابسته رو از هم دور کنه. با کمک و حمایت مامان و البته پشتکار خودم دانشگاه رشته مهندسی قبول شدم.خودم این رشته رو دوست داشتم و البته برای بدست آردنش تلاش کردم.
وارد دانشگاه شهرمون شدم و مشغول درس خوندن!!
همه چیز خوب پیش میرفت.گاه گاهی برام خواستگار میومد اما من خیلی قصد ازدواج کردن نداشتم.هم بخاطر وابستگیم به خونوادم و هم میخواستم درسم رو بجایی برسونم و بعد وارد زندگی متاهلی بشم. اما همه چیز یکباره تغییر کرد.سال سوم دانشگاه بودم و فقط یکسال دیگه از درسم مونده بود.اون سال عمم مجلس روزه داشت،من و مامان هم رفتیم اونجا و کنار عمم نشستم و باهاش مشغول حرف زدن شدم که یکدفعه متوجه نگاه سنگین یک نفر روی خودم شدم.از عمه که پرسیدم اون خانم کیه گفت: خواهر شوهرشه.
کمی با دقت نگاه کردم چهرش رو شناختم و از دور سلام کردم.فردا و پس فردا هم دوباره با مامان برای مراسم عمه رفتیم.همه چیز خیلی عادی می گذشت و تنها مسئله غیر عادی نگاه پرسشگر خواهر شوهر عمم عفت خانم به من بود که کم کم داشت کلافه و عصبیم می کرد.آخر شب وقتی میخواستم با مامان برگردم خونه.عمه مامان رو صدا کرد تو اتاق و باهم تو اتاق مشغول حرف زدن شدند.چند دقیقه بعد مامان در حالیکه به عمه میگفت:باشه صبر کن با محمد ( بابام) حرف بزنم بهت خبرش رو میدم،فعلا صبر کن.عمه هم در حالی که خوشحال میخندید گفت:انشاالله که خیره. وقتی سوار ماشین شدیم از مامان پرسیدم: عمه چیکار داشت؟؟
...