سلام من مریم هستم.قصه زندگی من دور نیست برای ده سال پیشه.تو یکی از شهرای کوچیک کشور بدنیا اومدم.تو یک خانواده چهار نفره.من بچه اول و تنها دختر خانواده بودم.پدرم کارمند بانک بود و مادرم خانه دار .زندگی خوب و آرومی داشتیم.پدر و مادرم هر دو تحصیل کرده بودند و آدمای بافکر!!! از لحاظ مالی همه چیز خوب بود و خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن و تو زندگی چیزی کم نداشتیم.هیچ کمبودی.....
رابطه من و مادرم بیش از رابطه مادر دختری بود،مامثل دوتا دوست باهم رفتار میکردیم.هر جا میشد باهم میرفتیم و بیشتر وقتمون باهم میگذشت.من عاشق مادرم بودم و همه زندگی من تو وجود اون و شبیهش بودن خلاصه شده بود.مادرم زن مستقل ،قوی وززن با اعتماد به نفس بالایی بود.بخاطر تحصیلاتش به همه کمک میکرد و همه ازش مشورت میخواستند.برادرم ازم پنج سال کوچکتر بود و به شدت به من و مامان وابسته.من هم مثل همه آدمهای اون شهر،کشور و دنیا یک زندگی معمولی داشتم، با بالا و پایین های خودش.راضی بودیم و حالمون کنار هم خوش بود.کسی نمیتونست این خانواده محکم و وابسته رو از هم دور کنه. با کمک و حمایت مامان و البته پشتکار خودم دانشگاه رشته مهندسی قبول شدم.خودم این رشته رو دوست داشتم و البته برای بدست آردنش تلاش کردم.
وارد دانشگاه شهرمون شدم و مشغول درس خوندن!!
همه چیز خوب پیش میرفت.گاه گاهی برام خواستگار میومد اما من خیلی قصد ازدواج کردن نداشتم.هم بخاطر وابستگیم به خونوادم و هم میخواستم درسم رو بجایی برسونم و بعد وارد زندگی متاهلی بشم. اما همه چیز یکباره تغییر کرد.سال سوم دانشگاه بودم و فقط یکسال دیگه از درسم مونده بود.اون سال عمم مجلس روزه داشت،من و مامان هم رفتیم اونجا و کنار عمم نشستم و باهاش مشغول حرف زدن شدم که یکدفعه متوجه نگاه سنگین یک نفر روی خودم شدم.از عمه که پرسیدم اون خانم کیه گفت: خواهر شوهرشه.
کمی با دقت نگاه کردم چهرش رو شناختم و از دور سلام کردم.فردا و پس فردا هم دوباره با مامان برای مراسم عمه رفتیم.همه چیز خیلی عادی می گذشت و تنها مسئله غیر عادی نگاه پرسشگر خواهر شوهر عمم عفت خانم به من بود که کم کم داشت کلافه و عصبیم می کرد.آخر شب وقتی میخواستم با مامان برگردم خونه.عمه مامان رو صدا کرد تو اتاق و باهم تو اتاق مشغول حرف زدن شدند.چند دقیقه بعد مامان در حالیکه به عمه میگفت:باشه صبر کن با محمد ( بابام) حرف بزنم بهت خبرش رو میدم،فعلا صبر کن.عمه هم در حالی که خوشحال میخندید گفت:انشاالله که خیره. وقتی سوار ماشین شدیم از مامان پرسیدم: عمه چیکار داشت؟؟
...